ادامه رمان😌

​#رمان_مدافع_عشـــــق
 #قسمت_11
هوالعشــــــق
مادرم تماس گرفت:

حال پدربزرگت بد شده…ما مجبور شدیم بیایم اینجا (منظور یڪے از روستاهای اطراف تبریز است)…

چند روز دیگه معطلے داریم…

برو خونه عمت!…

اینها خلاصه جملاتے بود ڪه گفت و تماس قطع شد
چادر رنگـے فاطمه را روی سرم مرتب میڪنم و به حیاط سرڪ میڪشم.

نزدیڪ غروب است و چیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبہ‌ی حوض نشسته ای، آستین هایت را بالا زده ای و وضو میگیری. پیراهن چهارخانه سورمه ای مشڪے و شلوار شیش جیب!

میدانستم دوستت  ندارم

فقط…احساسم بہ تو، احساس ڪنجڪاوی بود…

ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجیب بود

“اما چرا حس فوضولے اینقد برام شیرینه?

مگه میشه ڪسے اینقدر خوب باشه؟”

مےایستے، دستت را بالا مےآوری تا مسح بڪشے ڪه نگاهت بمن مےافتد. بسرعت رو برمیگردانے و استغفرالله میگویـے….

اصلاً یادم رفته بود برای چڪاری اینجا امده ام…

_ ببخشید!…زهرا خانوم گفتن بهتون بگم مسجد رفتید به اقا سجاد گوشزد ڪنید امشب زود بیان خونه…

همانطور ڪه آستین هایت را پایین میڪشے جواب میدهے: بگید چشم!

سمت در میروی ڪه من دوباره میگویم:

_ گفتن اون مسئله هم از حاجـے پیگری ڪنید…

مڪث میڪنـے:

_ بله…یاعلــے!

زهرا خانوم ظرف را پر از خورشت قرمه سبزی میڪند و دستم میدهد

_ بیا دخترم…ببر بزار سرسفره…

_ چشم!…فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!… بیشتر از این مزاحم نمیشم.

فاطمه سادات ازپشت بازو ام را نیشگون میگیرد

_ چه معنےداره! نخیرشما هیچ جا نمیری!دیر وقته…

_ فاطمه راس میگه…حالا فعلا ببرید غذاها رو یخ ڪرد..

هردو از آشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم. همه چیز تقریباً حاضر است.

صدای یاالله مردانه ڪسے نظرم را جلب میڪند.

پسری با پیرهن ساده مشڪے، شلوار گرم ڪن، قدی بلند و چهره ای بینهایت شبیه تو!

ازذهنم مثل برق میگذرد_اقاسجاد_!

پشت سرش تو داخل می آیے و علےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش را به سفره میرساند
خنده ام میگیرد! چقدر این بچه بہ تو وابسته است

نکند یکروز هم من مانند این بچه بہ تو….
ادامہ دارد…

نویسنده این متن:
#میم سادات هاشمے

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.