ادامه رمان😌

​#رمان_مدافع_عشــــق

#قسمت_10
هوالعشــــــق
صدای بوق آزاد در گوشم میپیچد

شماره را عوض میڪنم

خاموش!

ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم

بازم خاموش

فاطمه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد:

_ چی شده؟جواب نمیدن؟

_ نه! نمیدونم ڪجا رفتن …تلفن خونه جواب نمیدن… گوشے هاشونم خاموشه، ڪلیدم ندارم برم خونه

چندلحظه مڪث میڪند:

_ خب بیا فعلا خونه ما

ڪمے تعارف ڪردم و ” نه ” آوردم…

دو دل بودم…اما آخر سر در برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم

وارد حیاط ڪه شدم، ساڪم را گوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم

مشخص بود ڪه زهرا خانوم تازه گلها را آب داده.

فاطمه داد میزند:مـــامـــان…ما اومدیم…

و تو یڪ تعارف میزنے ڪه:

اول شما بفرمائید…

اما بـے معطلے سرت را پائین مے اندازی و میروی داخل.

چند دقیقه بعد علےاصغر پسر ڪوچڪ خانواده و پشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند…

علےجیغ میزند و می دود سمت فاطمه ..خنده ام میگیرد چقدر شیطــون!

زهرا خانوم بدون اینڪه با دیدن من جابخورد لبخند گرمی میزند و اول بجای دخترش بہ من سلام میڪند!

این نشان میدهد ڪه چقدر خون گرم و مهمان نوازند…

_ سلام مامان خانوم!…مهمون آوردم…

” و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند”

- خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما!

علےاصغر با لحن شیرین و ڪودڪانه میگوید:اچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟

زهراخانوم میخندد ووبعد نگاهش راسمت من میگرداند

_ نمیخوای بیای داخل دختر خوب؟

_ ببخشید مزاحم شدم.خیلے زشت شد.

_ زشت این بود ڪه تو خیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت درو بیا تو…ناهار حاضره.

لبخند میزند ،پشت بہ من میکند و میرود داخل.
خانه ای بزرگ، قدیمے و دوطبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه ها بود.

یڪ اتاق برای سجاد و تو،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر.

زینب هم یڪ سالے میشود ازدواج ڪرده و سر زندگےاش رفته.

از راهرو عبور میڪنم و پائین پله ها میشینم، از خستگے شروع میڪنم پاهایم را میمالم.

ڪه صدایت از پشت سر و پله های بالا به گوش میخورد:

_ ببخشید! میشه رد شم؟

دستپاچه از روی پله بلند میشوم.

یڪےاز دستانت رابسته ای،همانے ڪه موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده بود

علےاصغر از پذیرایـے به راهرو مےدود و آویزون پایت میشود.

_ داداچ علے چلا نیمیای کولم کنے؟؟

بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی و ڪوتاه جواب میدهے:

_ الان خسته ام…جوجه من!

ڪلمه جوجه را طوری گفتے ڪه من نشنوم…اما شنیدم!!!
یڪ لحظه از ذهنم میگذرد:

“چقدرخوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن و من الان اینجام".
ادامہ دارد…
نویسنده این بخش:

میم سادات هاشمے

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.