ترنم
تا شهدا با شهدا
تا شهدا با شهدا
#رمان_مدافع_عشـــق
#قسمت_2
هوالعشـــــــــق
روی پله بیرون ازمحوطه حوزه میشینم وافرادی ڪه اطرافم پرسه میزنند را رصد میڪنم!
ساعتـےاست ڪه ازظهر میگذرد و هوا بشدت گرم است.جلوی پایم قوطی فلزی افتاده ڪه هرزگاهے با اشاره پاتڪانش میدهم تاسرگرم شوم!
تقریبا ازهمہ چیزو همه ڪَس عڪس گرفته ام فقط مانده…
_ هنوز طلبہ جذابتون رو پیدا نڪردید؟
رومیگردانم سمت صدای مردانہ اشنایی ڪه باحالت تمسخرجمله ای راپرانده بود
همان چهره جدی و پوشش ساده چفیه،ڪوله ڪه باعث میشد بقول یکی ازدوستانم نوربالابزنه.
_ چطورمگه؟…مفتشـے..؟
اخم میڪنے،نگاهت رابه همان قوطےفلزی مقابل من میدوزی
_ نہ خیر خانوم!!..نه مفتشم نه عادت بہ دخالت دارم اونم تو ڪار یه نامحرم…ولـے..
_ ولےچے؟….دخالت نڪنید دیگه!…وگرنه یہو خدا میندازتتون توجهنما
_ عجب! …خواهر من حضور شما اینجا همون جهنم ناخواستہ اس!
عصبـےبلند میشوم…
_ ببینید مثلاً برادر!خیلی دارید ازحدتون جلو میزنید! تاڪےقصد بہ بےاحترامی دارید!!!
_ بےاحترامی نیست!…یڪ هفتس مدام توی این محوطہ میچرخید❢اینجا محیط مردونس
_ نیومدم تو ڪه….جلو درم
_ اها! یعنے آقایون جلوی درنمیان؟…یهو به قوه الهے ازڪلاس طی الارض میڪنن به منزلشون؟..یاشایدم رفقا یادگرفتن پرواز ڪنن و ما بـےخبریم؟
نمیدانم چرا خنده ام میگــیرد و سڪوت میڪنم…
نفس عمیقی میڪشے و شمرده شمرده ادامہ میدهی:
_ صــلاح نیست اینجا باشید!…
بهتره تمومش ڪنید و برید.
_ نخـــوام برم؟؟؟؟؟
_ الله اڪبرا…اگر نرید…
صدایی بین حرفش میپرد:
_ بابا ســـید… رفتے یہ تذڪر بدیا!چہ خبرته داداش!
نگاه میڪنم،پسری باقد متوسط و پوششی مثل تو ساده.
حتماً رفیقت است.عین خودت پررو!!
بی معطلے زیرلب یاعلی میگویی و بازهم دور میشوی..
یڪ چیز دلم راتڪان میدهد..
تو سیدے…
ادامہ دارد…
.
نویسنده این متن:
#میم_سادات_هاشمی
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط ترنم در 1395/12/23 ساعت 06:41:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |