از حضرت علی (؏) سوال کردند:

?از حضرت علی (؏) سوال کردند:

▫️سنگین‌تر از آسمان چیست؟
فرمود: تهمت به انسان بےگناه.

▪️از زمین پهناورتر چیست؟
فرمود: دامنه حق که خدا همه جا هست و بر همه چیز مسلط است.

▫️از دریا پهناورتر چیست؟
فرمود: قلب انسان قانع.

▪️از سنگ سخت‌تر چیست؟
فرمود: قلب مردم منافق.

▫️از آتش سوزان‌تر چیست؟
فرمود: رؤسای ستمکارے که ملت را به خود وامے گذارند و هیچ فکر تربیت آنها نیستند.

▪️از زمهریر سردتر چیست؟
فرمود: حاجت بردن پیش مردم بخیل.

▫️از زهر تلخ‌تر چیست؟
فرمود: صبر در برابر نادان‌ها.

? ارشاد القلوب ترجمه مسترحمی ج۲ ص۲۷۰
@zi_e_talabegi

💄🔫امروزه ڪَلوله‌ها هدفشان فرق میڪنددیروزقلبهارانشانہ میرفٺندامروزفڪرهاراڪَلوله‌هادیڪَرآهنےنیسٺ"نرم"اسٺوهمه مادرصف جبہه هائیمپس اسلحه به دسٺ بڪَیروبجنڪَ باحیایت#چادرانه

ادامه رمان😌

​‍ #رمان_مدافع_عشـــــق
#قسمت_‌14

چند روزی خانه عمه جان ماندگار شدم در این مدت فقط تلفنـے با فاطمه سادات در ارتباط بودم!

عمه جان بزرگترین خواهرپدرم بود و من خیلـے دوستش داشتم.

مادرم بلاخره بعد از پنج روز تماس گرفت…
صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم را ڪر میڪند. بشقاب میوه ام را روی مبل میگذارم و تلفن را برمیدارم.

_ بله؟

_ .

_ مامانـےتویـے؟؟…ڪجایـےشما!خوش گذشته موندگارشدی؟

_ .

_ چراگریه میڪنـے؟؟

_ .

_ نمیفهمم چےمیگیـــــ….

_ .

صدای مادرم درگوشم میپیچد! بابابزرگ…مرد! تمام تنم سرد میشود!

اشڪ چشمهایم را میسوزاند! بابایـے…یاد ڪودڪـے و بازی های دسته جمعـے و شلوغ ڪاری درخانه ی باصفایش!… چقدر زود دیرشد.
حالت تهوع دارم! مانتوی مشڪےام را گوشه ای از اتاق پرت میڪنم و خودم را روی تخت میندازم .

دوماه است ڪه رفته ای بابابزرگ! هنوز رفتنت را باور ندارم! همه چیز تقریبا بعد از چهلمت روال عادی بخودگرفته!

اما من هنوز…
رابطه ام هرروز با فاطمه بیشترشده و بارها خود او مرا دلداری داده.

باانگشت طرح گل پتویم را روی دیوار میڪشم و بغض میڪنم?

چندتقه به در میخورد.

_ ریحان مامان؟!

_ جانم مامان!..بیاتو!

مادرم بایڪ سینـے ڪه رویش یڪ فنجان شکلات داغ و چند تکه کیک که در پیش دستـے چیده شده بود داخل می آید. روی تخت مینشنید و نگاهم میڪند.

_ امروز عڪاسـے چطور بود؟

مینشینم یک برش بزرگ ازکیک را در دهانم میچپانم و شانه بالا میندازم! یعنـے بد نبود!

دست دراز میکند و دسته ای از موهای لخت و مشڪےام را ازروی صورتم کنار میزند.

باتعجب نگاهش میڪنم: چقدیهو احساساتی شدی مامان?

_ اوهوم!دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی!

_ واع…چیزی شده؟!

_ پاشو خودتو جم و جورڪن، خواستگارت منتظره ما زمان بدیم بیاد جلو!.و پشت بندش خندید

کیک به گلویم میپرد به سرفه میفتم و بین سرفه هایم میگویم…

_ چی…چ…چی دارم؟

_ خب حالا خفه نشو هنو چیزی نشده که!

_ مامان مریم تروخداا…من کہ بهتون گفتم فعلاً قصد ندارم

_ بیخود میکنی!پسره خیلیم پسر خوبیه!

_ عخی حتماً یه عمر باهاش زندگی کردی

_ زبون درازیا بچه!

_ خا کی هس این پسر خوشبخت!؟

_ باورت نمیشه…داداش دوستت فاطمه!
باناباوری نگاهش میکنم!

یعنـے درست شنیدم؟

گیج بودم . فقط میدانستم که

منتظرت میمانم.
ادامہ دارد… 

نویسنده این متن:

#میم_سادات-هاشمے

ادامه رمان😌

​#رمان_مدافع_عشـــــق

#قسمت_13

 دستم را روی سینه ام میگذارم. هنوز بشدت میتپد.فاطمه ڪنارم روی پله نشسته و زهراخانوم برای آروم شدن من صلوات میفرستد.

اما هیچ کدام مثل من نگران نیستند!

بخودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن از پله هاشالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای!!!

همین آتش شرم به جانم میزد!!

علےاصغروشالم را از جلوی در حیاط مےاورد و دستم مےدهد.

شالم را سرم میڪنم و همان لحظه تو با مردی میانسال داخل می آیـے…

علےاصغرهمین ڪه اورا میبیند بالحن شیرین میگوید: حاچ بابا!!

انگار سطل آب یخ روی سرم خالے میڪنند مرد با چهره ای شکسته و لبخندی که که لابه لای تارهای نقره ای ریشش گم شده جلو مےاید:

_ سلام دخترم! خوش اومدی!!

بهت زده نگاهش میکنم بازم گند زدم!!!

آبروم رفت!!!

بلند میشوم،سرم را پایین میندازم…

_ سلام!!…ببخشید من!..من نمیدونستم که..
زهراخانوم دستم را میگیرد!

_ عیب نداره عزیزم! ما باید بهت میگفتیم که اینجوری نترسی!!حاج حسین گاهـے نزدیڪ اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز..وقتی دلش میگیره و یاد همرزماش میفته!

دیشبم مهمون یکی از همین دوستاش بوده.فک کنم زود برگشته یراست رفته اون بالا?

باخجالت عرق پیشانی ام را پاک میکنم، بزور تنها یڪ ڪلمه میگویم:

_ شرمنده…‌

فاطمه به پشتم میزند:

_ نه بابا!منم بودم میترسیدم!!

حاج حسین با لبخندی که حفظش کرده میگوید:

_ خیلے بد مهمون نوازی ڪردم! مگه نه دخترم!!

وچشمهای خسته اش را بمن میدوزد.
نزدیک ظهراست

گوشه چادرم را با یک دست بالا میگیرم و با دست دیگر ساڪم را برمیدارم. زهراخانوم صورتم رامیبوسد

_ خوشحال میشدیم بمونی!اما خب قابل ندونستی!

_ نه این حرفا چیه؟؟دیروزم ڪلـے شرمندتون شدم?

فاطمه دستم رامحکم میفشارد:

رسیدی زنگ بزن!!

علےاصغر هم باچشمهای معصومش میگوید:خدافس آله

خم میشوم و صورت لطیفش رامیبوسم..

_ اودافظ عزیزخاله

خداحافظـے میڪنم، حیاط راپشت سرمیگذارم و وارد خیابان میشوم.

تو جلوی در ایستاده ای ،کنارت که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه میکنے میگویـے:

خوش اومدید…التماس دعا

قرار بود تو مرا برسانے خانه عمه جان.

اما ڪسـے ڪه پشت فرمان نشسته پدرت است.

یڪ لحظه ازقلبم این جمله میگذرد.

دلم_برایت….

وفقط این کلمه به زبانم می آید:

محتاجیم…خدانگهدار
ادامہ دارد… 

نویسنده این متن:

#میم_سادات_هاشمے

ادامه رمان😌

​#رمان_مدافع_عشـــــق
#قسمت_12
پتو را ڪنار میزنم، چشمهایم را ریز و به ساعت نگاه میڪنم."سه نیمه شب!”

خوابم نمیبرد…نگران حال پدربزرگم…

زهرا خانوم اخر کار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت…

بہ خود میپیچم…

دستشویـے درحیاط و من از تاریڪـے میترسم!

تصورعبور از راه پله و رفتن به حیاط لرزش خفیفـے به تنم میندازد. بلند میشوم ،شالم راروی سرم میندازم و با قدمهای آهسته از اتاق فاطمه خارج میشوم. در اتاقت بسته است. حتماً آرام خوابیده ای!

یڪ دست را روی دیوار و با احتیاط پله ها را پشت سر میگذارم.

آقا سجاد بعداز شام برای انجام باقـے مانده ڪارهای فرهنگے پیش دوستانش به مسجد رفت. تو و علےاصغر در یڪ اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه.

سایه های سیاه، ڪوتاه و بلنداطرافم تڪان میخورند. قدمهایم را تندتر میڪنم و وارد حیاط میشوم.

چند مترفاصلس یا چند کیلومتره؟؟

زیر لب ناله میڪنم:ای خدا چقد من ترسوام!…

ترس ازتاریڪےراازڪودڪےداشتم.

چشمهایم را میبندم و میدوم سمت دستشویـے ڪه صدایـے سرجا میخڪوبم میڪند!
صدای پچ پچ…زمزمه!!…

“نکنه…جن!!!

از ترس به دیوار میچسبم و سعے میڪنم اطرافم را در آن گنگـے و سیاهـےرصد ڪنم!

اما هیچ چیز نیست جز سایه حوض ،درخت و تخت چوبـے!!

زمزمه قطع میشود و پشت سرش صدایـے دیگر… گویـے ڪسے دارد پا روی زمین میڪشد!!!

قلبم گروپ گروپ میزند، گیج ازخودم میپرسم:صدا از چیـــه!!!!

سرم را بـے اختیار بالا میگیرم..روی پشت بام.سایه یڪ مرد!!!

ایستاده و بمن زل زده!!نفسم درسینه حبس میشود.

یڪ دفعه مینشیند ومن دیگر چیزی نمیبینم!! بـے اختیار با یڪ حرکت سریع از دیوار ڪنده میشوم و سمت در میدوم!!

صدای خفه درگلویم را رها میڪنم:

دززززدددد…دزد رو پشت بومهه..!!!دزدد..!!

خودم راازپله هابالامیڪشم !گریه و ترس باهم ادغام میشوند..

_ دزد!!!

دراتاقت باز میشود و تو سراسیمه بیرون مـےآیـے!!!

شوڪه نگاهت رابه چهره ام میدوزی!!

سمتت می آیم ودیوانه وارتڪرارمیڪنم:دزددد…الان فرااارمیڪنههه

_ کو!!

به سقف اشاره میکنم وبالکنت جواب میدهم:رو…رو…پش…پشت…بوم..م..

فاطمه و علـےاصغر هر دو با چشمهای نگران از اتاقشان بیرون مـے آیند..

و تو با سرعت از پله ها پایین میدوی…
ادامہ_دارد…

نویسنده این متن:

#میم_سادات_هاشمے