شهیده ها:)😍

​#شهیده ها
❣شــــاید گرمشون بشه ولی با هرکسی گرم نمیشن
❣شــــاید چادر تو دست و پاشون باشه ولی شخصیت شون زیر دست و پانیست !
❣شــــاید جدی و خشک به نظر بیان ولی مغرور و بی اعتنا نیستند !
❣شــــاید اهل رفاقت حرام نباشن ، ولی تو دوستی های سالم آخرشن !
❣شــــاید اهل خود نمایی نباشن ولی به چشم خدا میان !
 ❣شــــاید آرایش نداشته باشن ولی آرامش دارن !
❣چادری ها تو عین سادگی ی دنیای قشنگ دارن ..
〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖

   

کی گفته دخترا شهید نمیشن :|💔
روزی هزار بار بهت متلک بگن این چیه کشیدی رو خودت چرا افسرده ای چرا سیاه میپوشی و هزارتای چرای دیگه…..💔:|
آره ما هم شهید میشیم:|💔
شهید راه حجاب 💔😣
حجابی که حضرت زهرا با شکستگی پهلوش با کبودی بازوش  جلو نامحرم حفظش کرد 😭💔

شهدا شرمنده ایم:|🌹

​کلاس درس استاد….  👤 

 

 سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید:🤔
 این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران…😐🌹
به نظرنتون کارخوبیه؟؟🤔
کیا موافقن؟؟؟ ✅
کیامخالف؟؟؟؟ ❌
اکثر دانشجویان مخالف بودن!!!❌:evil:
بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه….نباید بیارن…:roll:

بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن …گیر دادن به چهار تا استخوووون… ملت دیوونن!!"😤

بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته!!!😰

تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود…📄
همه ی سراغ برگه ها رو می گرفتند.🤔
ولی استاد جواب نمیداد…😐
یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکار کردی؟؟؟ شما مسئول برگه های ما بودی؟؟؟:evil:😤
استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شما هستم…🤔📝
استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟🤔⁉
همه ی دانشجویان شاکی شدن.

استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین؟⁉⁉
گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم😓
درس خوندیم📚📖🖊
هزینه دادیم 💵💶💷
زمان صرف کردیم…🕒

هر چی که دانشجویان میگفتند استاد روی تخته مینوشت…📝
استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه؟
یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت …📄📄📄
استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد.

صدای دانشجویان بلند شد.😱😱😱
استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین! چون تیکه تیکه شدن!😌
دانشجویان گفتن: استاد برگه ها رو میچسبونیم.
برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید،

پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه!!؟؟🤔

بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه.:|

چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد!

و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!!:|:|:|

تنها کسی که موافق بود ….

فرزند شهیدی بود که سالها منتظر باباش بود.🇮🇷🇮🇷🇮🇷

شهدا شرمنده ایم

همه اینگونه نیستند:'(

​➖➖➖➖🔹 #همه_اینگونه_نیستند…

#بی_لیاقتی…

#دلنوشته… چادرت را بر سر داری…ولی با نامحرم در ارتباطی…😶

چادرت را بر سر داری…ولی پسر نامحرم مجازی را “داداشی” خطاب میکنی…☹

چادرت را بر سر داری…ولی حریمت را حفظ نکرده…⛔

نپوش دیگر…☝🏻

آری نپوش…

چادر مادرم حرمت دارد…حرمتش را نشکن…💔

یا نپوش…یا رعایت کن…😑

اصلا…؟🤔

به کجا میروی؟

ارتباط با نامحرم چه فایده ای دارد؟🤔

از تنهایی در می آیی؟

پس سجاده ات چه کاره است؟🤔

همدم میخواهی؟

پس شهید گمنام چه کاره است؟🤔

اصلا چرا سجاده؟چرا شهید؟

همین که اجازه میدهی یک غریبه به حریمت وارد شود و تو را از خدایت دور کند…، کافی نیست؟🤔

چرا به درد می آوری قلب مولا را؟

چقدر بگوییم؟ دیگر چگونه بگوییم؟:oops:

تا ما تکان نخوریم…تا تلاش نکنیم…تا با نَفْسِ خودمان نجنگیم…معلوم است همین میشود…:| آن دنیا وقتی مقابل خدا می ایستی و از تو سوال میپرسد ، چه میگویی؟🙄 میگویی :

کاش با فلانی دوست نمیشدم…او مرا از خدایم غافل کرد…

و حال…

آن دوست…

می تواند همکلاسی ات…همسایه ات…یا همان نامحرم…باشد…💔

حواست هست؟

ملک الموت معلوم نیست کِی سر وقتت بیاید…

همین حالا توبه کن…❤ اللهم استَغفِرُڪَ اِسْتِغفارَ تَوبَة…❤ 
•┈┈••✾•💙🎀💙•✾••┈┈•

                 

•┈┈••✾•💙🎀💙•✾••┈

ادامه رمان😌

​#رمان_مدافع_عشــــق

#قسمت_8
هوالعشـــــــق
نزدیڪ غروب، وقت برای خودمان بود…

چشمانم دنبالت میگشت..

میخواستم آخرای این سفر چند عڪس از تو بگیرم…

گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـے را ثبت ڪنم..

زمین پر فراز و نشیب فڪه با پرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـے غریب را القا میڪرد..

تپه های خاڪـے…

و تو درست اینجایـے!…لبه ی یڪـے از همین تپه ها و نگاهت به سرخـے آسمان است.

پشت بمن هستـے و زیر لب زمزمه میڪنـے:

ازهرچہ ڪه دم زدیم….آنهادیدند…

آهسته نزدیڪت میشوم دلم نمی آید خلوتت را بهم بزنم…

اما…

_ آقای هاشمـے..!

توقع مرا نداشتی…آن هم در آن خلوت…

از جا میپری! مے ایستـے و زمانـے ڪه رو میگردانـے سمت من، پشت پایت درست لبه‌ی تپه،خالـے میشود و…

از سراشیبـےاش پایین مےافتـے.

سرجا خشڪم میزند افتاد!!…

پاهایم تڪان نمیخورد…بزور صدا را ازحنجره ام بیرون میڪشم…

_ آ…آقا…ها..ها…هاشمـے!…

یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم…

میبینم پایین سراشیبـے دو زانو نشسته ای و گریه میڪنـے…

تمام لباست خاڪـےواست…

و با یڪ دست مچ دست دیگرت را گرفته ای…

فڪرخنده داری میڪنم یعنی ازدردگریه میکنه!!

اما…تو… حتماض اشڪهایت ازدسر بهانه نیست…علت دارد…علتـے ڪه بعدها آن را میفهمم…

سعـے میڪنم آهسته از تپه پایین بیایم ڪه متوجه و بسرعت بلند میشوی…

قصد رفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم… هنوزکمی میلنگد…

تمام جرئتم را جمع میڪنم و بلند صدایت میڪنم…

_ اقای هاشمی….آقا سید… یڪ لحظه نرید…

تروخدا…

باور ڪنید من!….نمیخواستم ڪه دوباره….

دستتون طوریش شد؟؟…

آقای هاشمی با شمام…

اما تو بدون توجه سعـے ڪردی جای راه رفتن،بدوی!…تازودتراز شر صدای من راحت شوی…

محڪم به پیشانـے میڪوبم…

یعنی خراب کارتر ازتوهست عاخه؟؟؟

چقد عاخه بےعرضـــــه
آنقدرنگاهت میڪنم ڪه در چهار چوب نگاه من گم میشوی…

چقدرعجیبـے…

یانه…

تودرستی..

ما آنقدر به غلطها عادت کردیم که…

دراصل چقدر من عجیبم….
ادامہ دارد…
نویسنده این متن:

#میم_سادات_هاشمی

ادامه رمان😌

​#رمان_مدافع_عشـــق

#قسمت_7
هوالعشـــــق 

دو ڪوهه حسینیه باصفایـے داشت ڪه اگر آنجا سر بہ سجده میگذاشتـے بوی عطر از زمینش به جانت مے نشست.

سر روی مهر میگذارم و بوی خوش را باتمام روح و جانم میبلعم…

اگر اینجا هستم همه از لطف خـــداست…

الهـے شڪرت…

فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده و چادرش را روی صورتش انداخته…

_ فاطمه؟!!…فاطمه!!…هوی!

_ هوی و….! .لاالله الا الله….اینجا اومدی آدم شے!

_ هر وخ تو شدی منم میشم!

_ خو حالا چته؟

_ تشنمه…

_ وای تو چرا همش تشنته!ڪله پاچہ خوردی مگه؟

_ واع بخیل!..یه آب میخواما…

_ منم میخوام… اتفاقاً برادرا جلو در باڪس آب معدنـےمیدن…

قربونت برو بگیر! خدا اجرت بده

بلند میشوم و یڪ لگد آرام به پایش میزنم:خعلـےپررویـے

از زیر چادر میخندد…

سمت در حسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم، چندقدم آنطرف تر ایستاده‌ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده.

تو مسئولـــــــے

آب دهانم را قورت میدهم و سمتت مےآیم….

_ ببخشید میشه لطفا آب بدید؟

یڪ باڪس برمیداری و سمتم میگیری

_ علیڪم السلام!…بفرمایید

خشڪ میشوم …ســلام نڪرده بودم!

چقدخنـــگم…

دستهایم میلرزد، انگشتهایم جمع نمیشود تا بتوانم بطری ها را از دستت بگیرم…

یڪ لحظه شل میگیرم و از دستم رها میشود…

چهره ات درهم میشود ،ازجا میپری و پایت را میگیری…

_ آخ آخ…

روی پایت افتـــاده بود!

محڪم به پیشانـےام میزنم

_ وای وای…تروخدا ببخشید…چیزی شد؟

پشت بمن میڪنـے،میدانم میخواهـے نگاهت را از من بدزدی…

_ نه خواهرم خوبم!….بفرمایید داخل

_ تروخدا ببخشید!… الان خوبید؟…

ببینم پاتونو!….

باز هم به پیشانـے میڪوبم!  چراچرت میگی عاخه

با خجالت سمت درحسینیه میدوم.

صدایت را ازپشت سر میشنوم:

_ خانوم علیزاده!…

لب میگزم و برمیگردم سمتت…

لنگ لنگان سمتم می آیـے با بطری های آب…

_ اینو جا گذاشتید…

نزدیڪ ترڪه مےآیـے، خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم…

ڪه عطرت را بخوبـے احساس میڪنم

بوی یاس میدهـے…
همه وجودم میشود استشمام عطرت…

چقدر آرام است…. یاس نگاهت….
ادامہ دارد…
تــازه داره قشنگ میشہ ها…

نویسنده این متن:

#میم_سادات_هاشمے