ترنم
تا شهدا با شهدا
تا شهدا با شهدا
پنجشنبه 95/12/26
#خادمی که عاشق خدا میشه
با#طلائیه دلش طلا میشه
غمی نیست گره بیفته زندگی
همه میگن تو#شلمچه وا میشه
هنوز واسهم راه#شهادت بازه
#بچه_هئیتی عاشق پروازه
مادر تو لیست شهدا اسمم رو
خدا کنه که از قلم نندازه
دعا گوی دوستان از سرزمین عاشقان طلائیه هستم . و خدا رو به خون تک تک این شهدا قسم میدم که مارو ازاین شهدا جدا نکنن و شفیع روز محشر تمام شما سروران باشند . پیشاپیش فرارسید سال نو رو تبریک میگم ان شاالله آخرین سال بی آقاییمون بوده باشه اینسال و بهار قلب تمام عاشقان حضرت صاحب الزمان(عج) با بهار طبیعت قدم برچشم ما بگذارند.
#طلائیه
#اردوی_جهادی
#التماس_دعای_شهادت
پنجشنبه 95/12/26
#حاج آقا باید برقصه!!!:oops:😅
چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب.
چشمتان روز بد نبیند…
آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند.
وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود.
آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.
اخلاقشان را هم که نپرس… حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که…
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود…
دیدم فایدهای ندارد!
گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست…
باید از راه دیگری وارد میشدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید… اما…
سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد…
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ …
حاج آقا و شرط!!!
شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!!
حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و…
در طول مسیر هم از
جلف بازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟
نکند مجبور شوم…!
دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم…
میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است…
از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم …
اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت:
پس کو این معجزه حاج آقا!
ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم!
به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه…
برای آخرین بار دل سپردم.
یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و…
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد…
عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود!
همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود.
طلائیه آن روز بوی بهشت میداد…
همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند!
سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند …
شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد.
هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم.
قصد کرده بودند آنجا بمانند.
بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم…
به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند…
چند دقیقهای گذشت…
همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند…
پرسیدم: به کجا رسیدید؟
چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند …
آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند…
🍃:)
پنجشنبه 95/12/26
پنجشنبه 95/12/26
پنجشنبه 95/12/26
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#خاطرات_شهید
شب قبل ازاعزام بابنده تماس گرفت براخداحافظی من که پیشش نبودم بغض گلوموگرفت نتونستم خودم روکنترل کنم شروع کردم به گریه کردن بهم گفت توچراگریه می کنی؟ شهادت لیاقت می خوادگفتم :دیگه واقعا تصمیم خودت روگرفتی؟زن وبچه ات چی؟گفت :مثل حضرت زینب«س» بچه ام هم مثل حضرت رقیه «س»یه ذره ازاون سختی هاروتحمل کنندخون من که ازخون بچه های امام حسین رنگین ترنیست این که گفت آروم شدم دیگه ازهمه چی دل کنده بودازهمه تعلقات دنیابریده بودوسبکبارآسمانی شد.✨
#شهید_عبدالله_قربانی
#راوے: برادرشهیدابراهیم باقری