ترنم
تا شهدا با شهدا
تا شهدا با شهدا
جمعه 95/12/27
#رمان_مدافع_عشـــــق
قسمت_9
هوالعشـــــــــق
فضا حال و هوای سنگینےدارد. یعنے باید خداحافظـے ڪنم؟
ازخاڪے ڪه روزی قدمهای پاڪ آسمانےها آن را نوازش ڪرده… باپشت دست اشڪهایم را پاڪ میڪنم
در.این چند روز آنقدر روایت از آنهاشنیده ام ڪه حالا میتوانم بہ راحتے تصورشان ڪنم…
دوربین را مقابل صورتم میگیرم و شما را میبینم، اڪیپـے ڪه از 14 تا 50 ساله درآن در تلاطم بودند،جنب و جوش عاشقـے…ومن درخیال صدایتان میزنم.
_ آهای معراجی ها…
برای گرفتن یک عڪس ازچهره های معصومتان چقدر باید هزینه ڪنم؟..
و نگاه های مهربان شما ڪه همگـے فریاد میزنند :هیچ… هزینه ای نیست!فقط حرمت خون مارا حفظ ڪن…حجب را بخر، حیا را به تن ڪن.نگاهت را بدزد از نامحرم
آرام میگویم: یڪ…دو…سه…
صدای فلش و ثبت لبخند خیالےِ شما
لبخندی ڪه طعم سیب میدهد
شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته
دلم به خداحافظـے راه نمیدهد، بےاراده یڪ دستم رابالامی آوردم تا…
اما یڪے از شما را تصور میڪنم ڪه نگاه غمگینش را به دستم میدوزد…
_ با ما هم خداحافظی میڪنے؟؟!
خداحافظے چرا؟؟…
توهم میخوای بعد از رفتنت ما رو فراموش ڪنے؟؟….خواهرم تو بـےوفا نباش
دستم را پایین می آورم و به هق هق می افتم؛ احساس میڪنم چیزی درمن شڪست.
ریحان قبلی بود
غلطهای روحم بود…
نگاه ڪه میڪنم دیگر شمارا نمیبینم…
شهدا بال و پر بندگی هستند
وخاڪے ڪه زمانـے روی آن سجده میڪردند عرش میشود برای توبه..
تولدم تکرارشد…
ڪاش ڪمڪم ڪنید ڪه پاڪ بمانم…
شما را قسم به سربندهای خونی تان…
درتمام مسیر بازگشت اشڪ میریزم…بےاراده و از روی دلتنگے….
شاید چیزی ڪه پیش رو داشتم ڪار شهداست…
بعنوان یڪ هـــدیه…
هدیه ای برای این شڪست وتغییر
هدیه ای ڪه من صدایش میڪنم:
علے اکبر
ادامہ دارد…
نویسنده این متن:
#میم_سادات_هاشمے
جمعه 95/12/27
#رمان_مدافع_عشــــق
#قسمت_8
هوالعشـــــــق
نزدیڪ غروب، وقت برای خودمان بود…
چشمانم دنبالت میگشت..
میخواستم آخرای این سفر چند عڪس از تو بگیرم…
گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـے را ثبت ڪنم..
زمین پر فراز و نشیب فڪه با پرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـے غریب را القا میڪرد..
تپه های خاڪـے…
و تو درست اینجایـے!…لبه ی یڪـے از همین تپه ها و نگاهت به سرخـے آسمان است.
پشت بمن هستـے و زیر لب زمزمه میڪنـے:
ازهرچہ ڪه دم زدیم….آنهادیدند…
آهسته نزدیڪت میشوم دلم نمی آید خلوتت را بهم بزنم…
اما…
_ آقای هاشمـے..!
توقع مرا نداشتی…آن هم در آن خلوت…
از جا میپری! مے ایستـے و زمانـے ڪه رو میگردانـے سمت من، پشت پایت درست لبهی تپه،خالـے میشود و…
از سراشیبـےاش پایین مےافتـے.
سرجا خشڪم میزند افتاد!!…
پاهایم تڪان نمیخورد…بزور صدا را ازحنجره ام بیرون میڪشم…
_ آ…آقا…ها..ها…هاشمـے!…
یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم…
میبینم پایین سراشیبـے دو زانو نشسته ای و گریه میڪنـے…
تمام لباست خاڪـےواست…
و با یڪ دست مچ دست دیگرت را گرفته ای…
فڪرخنده داری میڪنم یعنی ازدردگریه میکنه!!
اما…تو… حتماض اشڪهایت ازدسر بهانه نیست…علت دارد…علتـے ڪه بعدها آن را میفهمم…
سعـے میڪنم آهسته از تپه پایین بیایم ڪه متوجه و بسرعت بلند میشوی…
قصد رفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم… هنوزکمی میلنگد…
تمام جرئتم را جمع میڪنم و بلند صدایت میڪنم…
_ اقای هاشمی….آقا سید… یڪ لحظه نرید…
تروخدا…
باور ڪنید من!….نمیخواستم ڪه دوباره….
دستتون طوریش شد؟؟…
آقای هاشمی با شمام…
اما تو بدون توجه سعـے ڪردی جای راه رفتن،بدوی!…تازودتراز شر صدای من راحت شوی…
محڪم به پیشانـے میڪوبم…
یعنی خراب کارتر ازتوهست عاخه؟؟؟
چقد عاخه بےعرضـــــه
آنقدرنگاهت میڪنم ڪه در چهار چوب نگاه من گم میشوی…
چقدرعجیبـے…
یانه…
تودرستی..
ما آنقدر به غلطها عادت کردیم که…
دراصل چقدر من عجیبم….
ادامہ دارد…..
نویسنده ی این بخش :
میم سادات هاشمے
جمعه 95/12/27
👩🏻ازت خوشم اومده…
میخام باهات دوست شم…💞
💬✍🏻 دختره تو دانشگاه جلوی یه پسر رو گرفت وگفت : خیلی مغروری ازت خوشم میاد. هرچی بهت آمار دادم نگاه نکردی ولی چون خیلی ازت خوشم میاد، من اومدم جلو خودم ازت شمارتو بگیرم باهم دوست شیم.;)
👤پسرگفت : شرمنده نمیتوانم من صاحب دارم ☺️
👩🏻دختره که از حسودی داشت میترکید گفت : خوشبحالش که با آدم باوفایی مثل تو دوسته…:roll:😒
👤پسره گفت : نه خوشبحال من که یه همچین صاحبی دارم.😇
👩🏻دختره گفت اووووه چه رمانتیک😯 این خوشگل خوشبخت کیه که این جوری دلتو برده❔
عکسشو داری ببینمش❔☺️
👤پسر گفت : عکسشو ندارم خودم هم ندیدمش اما میدونم خوشگل ترین ادم دنیاست.😇
👩🏻دختره شروع کرد به خندیدن😂
ندیده عاشقش شدی؟:roll:
نکنه اسمشم نمیدونی؟:roll:🙁
👤پسر سرشو بالا گرفت گفت : آره ندیده عاشقش شدم اما اسمشو میدونم…:)
🌸اسمش((مــهــدی))فاطمه است…🌸
دوست مهدی با نامحرم دوست نمیشه
•┈┈••✾•💙🎀💙•✾••┈┈•
•┈┈••✾•💙🎀💙•✾••┈┈
پنجشنبه 95/12/26
#خادمی که عاشق خدا میشه
با#طلائیه دلش طلا میشه
غمی نیست گره بیفته زندگی
همه میگن تو#شلمچه وا میشه
هنوز واسهم راه#شهادت بازه
#بچه_هئیتی عاشق پروازه
مادر تو لیست شهدا اسمم رو
خدا کنه که از قلم نندازه
دعا گوی دوستان از سرزمین عاشقان طلائیه هستم . و خدا رو به خون تک تک این شهدا قسم میدم که مارو ازاین شهدا جدا نکنن و شفیع روز محشر تمام شما سروران باشند . پیشاپیش فرارسید سال نو رو تبریک میگم ان شاالله آخرین سال بی آقاییمون بوده باشه اینسال و بهار قلب تمام عاشقان حضرت صاحب الزمان(عج) با بهار طبیعت قدم برچشم ما بگذارند.
#طلائیه
#اردوی_جهادی
#التماس_دعای_شهادت
پنجشنبه 95/12/26
#حاج آقا باید برقصه!!!:oops:😅
چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب.
چشمتان روز بد نبیند…
آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند.
وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود.
آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.
اخلاقشان را هم که نپرس… حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که…
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود…
دیدم فایدهای ندارد!
گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست…
باید از راه دیگری وارد میشدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید… اما…
سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد…
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ …
حاج آقا و شرط!!!
شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!!
حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و…
در طول مسیر هم از
جلف بازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟
نکند مجبور شوم…!
دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم…
میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است…
از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم …
اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت:
پس کو این معجزه حاج آقا!
ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم!
به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه…
برای آخرین بار دل سپردم.
یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و…
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد…
عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود!
همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود.
طلائیه آن روز بوی بهشت میداد…
همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند!
سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند …
شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد.
هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم.
قصد کرده بودند آنجا بمانند.
بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم…
به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند…
چند دقیقهای گذشت…
همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند…
پرسیدم: به کجا رسیدید؟
چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند …
آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند…
🍃:)